آمیتیسآمیتیس، تا این لحظه: 12 سال و 4 ماه و 7 روز سن داره

فرشته کوچولوی ما

خدایاشکر

سلام زندگی مامان اومدم فقط بگم خداروشکرکه بهترشدی من وبابایت همیشه بدهکارخدایم عزیزمامان دیروزکه رفتیم خونه باباجون یکم اونجا بی تابی کردی باباجون دلش برات سوخت بااون حالش نشست وتوروبغل کرد واست دعامیخوند وفوت میکردتاحالت بهتربشه شب که برگشتیم خونه یه نیم ساعتی گریه کردی وخوابیدی خداروشکرتاالان خیلی بهترشدی نهاینکه گریه نکنی ولی خیلی کمتروآروم ترشده  الهی مامان فدات بشه.امروزکلی کارداشتم که نرسیدم انجام بدم آخه عزیزجون نبودتوروبسپرم بهش این هفنه بایدتامین اجتماعی برم-آرایشگاه-دکتر-خونه تکونی دارم-خرید اصلانمیدونم چه جوری برنامه ریزی کنم.راستی مامانی امروزباساراجون(همکارپارس آنلاین)ودوست خیلی خوبم صحبت میکردی بیچاره سرمای شدیدی خورد...
21 اسفند 1390

دل دردهای آمیتیس وبیمارستان...

سلام دوردونه ی مامان عزیزم میخوام ازیه خاطره بدبرات بنویسم اول درادامه پست تولد: دیروزیعنی18اسفند شبش که حسابی گریه کردی ودل دردداشتی انقدرخوابم میومدکه چشمهام بازنمیشد البته بابایت هم چندباری بلندشودوتوی نگهداشتنت کمکی کرد تازه ساعت9:30صبح تختتتتتتتتتتتتتتت گرفتی خوابیدی تازه چشمهام گرم شده بودکه عمه زیبا وصباکوچولو اومدن خونمون عمه واسه تبریک تولدم اومده بودانم گفت که یادش رفته بوده خوب دم عیده همه کاردارن فراموش میشه اشکال نداره یه کادوی خوجلم آورده بود   تصمیم گرفتیم یه سربریم خونه مامان بزرگ آخه 2-3روزیه سرگیجه ی زیادداره هفته بعدم قراره بره سی تی اسکنو..حاضرشدیم وباآژانس رفتیم مامان بزرگ وبابابزرگ وعمواحدخونه بودن خیلی خ...
19 اسفند 1390

تولدمامان

سلام بهترین هدیه زندگیم عزیزکم امروزیعنی١٧اسفند شما٢ماه و١٧روزه که زمینی شدی ازصبح که بیدارشدم یکم ازاون گریه هاکه معلوم نیست چت شده کردی شیرخوردی خوابیدی خاله نداهم رفتهبودبازارعزیزمغازه خاله نداوبنابراین نیوشا هم خونه مابودالبته سرش به لب تاپ مامانش گرم بود به عبارتی پدرلب تاپ رودرآورد منم توی این فرصت یکم خونه روتمیزکردم که اگه شب مهمون اومدخیلی ضااااااااااااایع نباشه آخه هنوزخونه تکونی عیدنکردم قراره هفته بعدکارگربیادکمکم کلی خسته شدم اول                و بعد                 وت...
18 اسفند 1390

بی خوابی وشب زنده داری

سلام دخملی مامان آخ که چقدردوستت دارم عسل مامانی دیروز دوشنبه صبح که بیدارشدی خیلی خانوم بودی مثل دخترهای خوب شیرتوخوردی(شیرخشک)وتوی تشک بازیت داشتی بازی میکردی نیوشا هم ازصبح پیش مابودآخه عزیزجون جایی کارداشت نمیتونست نیوشارو وببره  ظهر یکم غرغر کردی جاتوکه عوض کردم داشتی میخندیدی که یهو زدی زیرگریه گریه نگو غش و ضعف اصلا ساکت نمیشدی صدابه صدانمیرسید ازساعت1 تا3روی دستم بودی وتمام خونه رو مترکردیم بعدش دادمت بغل خاله ندا اون بیچاره هم تورو تاساعت4:30چرخوند توخونه تا وایمیستادیم دوباره جیغ و هوارشروع میشد الهی بمیرم برات نمیدونم چت شده بودخلاصه اینکه بعدازمشقت فراوان بالاخره خوابیدی ولی فقط نیم ساعت نمیدونستم چیکارکنم تاشب که بابایت...
16 اسفند 1390

2ماهگی و واکسن..

سلام دخمله نازم ببخشید که تاخیر داشتم عسلم 1اسفند2ماهه شدی 2ماهگیت مبارک زندگی مامان   دخملم صبح دوشنبه1اسفند من و عزیزجون شمارو بردیم مرکزبهداشت برای واکسن یه خانم بداخلاق مسئول واکسن زدن بود الهی بمیرم برات مامانی حتی برات که دارم مینویسم اعصابم خوردمیشه انقدر بدجور برات واکسن زد که دهنت بازمونده بود وقرمزشده بودی فکرمیکردم داری خفه میشی انقدرازپای راستت خون رفت که تمام پوشک و ملحفه تخت خونی شده بود نتونستم تحمل کنم و باخانومه دعوام شد مسئولشون اومدعذرخواهی کرد واقعا عصبی شده بودم  خداروشکر تابرسیم خونه خونت بنداومد اگه خونریزی تمام نمیشدحتما ازشون شکایت میکردم .وقتی رسیدیم خونه همش ناله میکردی باپتوی نازکی ...
13 اسفند 1390

عذاب وجدان وشیرخشک..

سلام دخترنازم همونطورکه گفته بوم نمیدونم ازکجاشروع کنم وبگم دختری مامانت ازلحظه تولدشما خیلی خیلی زیادشیرداشت انقدرزیادکه مجبوربودم بعدازسیرشدن تو2تاشیشه هم بدوشم بازم بدوشم بریزم دورتا دردسینه وتب ولرز نگیرم همه ی پرستارهای بیمارستان تعجب کرده بودن هر2ساعت1بارمیومدن لباسم روعوض میکردن چون تمام لباسم وملحفه زیرم ازشیرخیس میشدحتی2-3باراومدن باشیردوش برقی سینه ام روخالی کردن گفتن میدن به بچه هایی که مامانشون شیرندارن هم  این موضوع خوب بودوجای شکرداشت هم بدبود چون مجبوربودم همون نیم ساعتی که میخوابیدی شیردوش به دست باشم خلاصه از درو دیوار زنگ میزدن که شنیدیم شیرت زیاده هیچکس شیرنداره و...از این حرفها حتی چندباربهم آنتی بیوتیک زدن تاازای...
13 اسفند 1390

دیدن دوست های مامانی(3)

سلاااام  دخملی مامان نمیدونم ازکچاشروع کنم وبرات یگم بایدتندتندبنویسم وبرم چون الان هااست که بیدارشی زندگی مامان توی2ماه و10روزگیت یعنی2روزپیش (10اسفند)زهراجون وشراره جون دوست های خاله نداکه یه جورهایی بامنم دوستن اومده بودن دیدن دخملم مامانی زهراجون تودلش یه دخمله5ماهه داره شراره جونم 1ماهشه این دوتا باهم خواهرن دستشون دردنکنه واست کادو پول آوردن انشالله ماهم جبران میکنیم این داستان ادامه دارد.... فردای اون روزیعنی 5شنبه الهه جون وخواهرش ونازیلاجون وخواهرش اومدن دیدنمون خواهرنازیلاجون نیلوفر دیگه توی فروردین دخملش به دنیا میاد دست همشون دردنکنه خیلی خوش گذشت عزیزم الهه جون ونیلوفرجون واست سکه پارسیان آوردن نازیلاجونم پول ه...
13 اسفند 1390

اولین مسافرت

سلام دخمله ناز مامان مامانی خیلی دوستت داره هااااا میخوام برات ماجراهای مسافرتت رو بگم : عسلم اولین مسافرت شما به کیش بود ٤شنبه خاله ندا گفت میخواد برای مغازه از کیش جنس بیاره و کلیدویلای دوستش هم گرفته من وبابایی قراربود باشما عید بریم کیش ولی یه دفعه همی چی جورشدوآماده سفرشدیم باباجمشیدت ازمحل کارش خودش رفت فرودگاه  واونچا منتظرما بود ماهم باخاله ندا ونیوشا وعزیزجون به سمت فرودگاه حرکت کردیم خاله ندا انقدرتندمیرفت که هرلحظه میگفتیم الان تصادف میکنیم تا رسیدیم به اتوبان  ولی مامانی اتوبان همت خیلی خیلی خیلی ... ترافیک بود دراصل هر١ربع یه ماشین میرفتیم جلو باباییت رسیده بود فرودگاه ولی ماهمچنان تو ترافیک دخملم ولی هواپیما پر...
1 اسفند 1390
1